آوای وشتــــــــــــــــــــــــــــان

سید محمد حسین دریاباری هستم، روزنامه نگار ، نویسنده و مدیرمسئول نشریه گو یه در استان قم .تلفن تماس 09127625987 کانال تلگرام https://t.me/daryabary1339

آوای وشتــــــــــــــــــــــــــــان

سید محمد حسین دریاباری هستم، روزنامه نگار ، نویسنده و مدیرمسئول نشریه گو یه در استان قم .تلفن تماس 09127625987 کانال تلگرام https://t.me/daryabary1339

گفتگوی تبیان با دکتر سید یحیی یثربی ریاست دانشگاه کردستان و استا

گفتگوی تبیان با دکتر سید یحیی یثربی ریاست دانشگاه کردستان و استاد فلسفه در دانشگاه تبریز

                            پیرامون رابطه ی فلسفه با علم،دین و اجتماع         1374مورخ

تبیان: پیرامون ارزش و قیمت فلسفه برای خوانندگان توضیحاتی بفرمایید.

جواب: از آنجائیکه نام فلسفه خارجی و یک کلمه ی یونانی است شاید برای مردم و آنهائیکه اهل فن نیستند زیاد مفهوم نباشد و کارائیش مجهول باشد و ندانند که فلسفه به چه دردی می خورد.فلسفه در حقیقت به معنی دانائی است،اما نه هر دانایی،نوعی دانایی برتر و این نام از آن روز بر این قسمت از دانش بشری انتخاب شد که سقراط گفت:مرا دانشمند منامید،بلکه علاقمند به دانش بنامید.این در میان بزرگان همیشه رسم است به عنوان تواضع می گویند من مثلأ عارف نیستم ولی علاقمند به عرفان هستم.یک مصرح عربی است که می گوید:"احب الصالحین ولست منهم"یعنی نیکان و صالحان را دوست دارم ولی خود جزو آنها نیستم.سقراط می گفت به من بگویید فیلاسوفیا یعنی دوست دار حکمت نه حکیم.

بعضی ها معتقدند که این کلام سقراط یک مقدار هم جنبه ی طنزی دارد،به سوفسطائیان آن زمان که تقریبأجو را در اختیار داشتند و اینها خودشان را دانشمند و محقق می نامیدند و سقراط شاید خواسته خودش را از آنها جدا کند؛نخواسته همان عنوانی که روی آنها بوده این عنوان روی سقراط هم باشد،برای خودش عنوان جالبی درست کرده که من از شما نیستم،من از این تیپ نیستم،من را بگویید دوستدار دانش.

فلسفه چنانکه عرض کردم دانائی است و ارزش دانائی در زندگی انسان بر کسی پوشیده نیست.اما چنانکه قبلأ اشاره کردم فلسفه هر دانائی را در بر نمی گیرد بلکه نوعی دانائی برتر است.ببینید دانش در یک حدی بین انسان و حیوان مشترک است،مثلأیک انعکاس فیزیکی از جهان در قوای ادراکی ما و حیوان هست.ولی انسان با این خاصیت ممتاز است که ادراکش را از جهان می تواند تنظیم کند،جمع بندی کند به صورت قانون و به صورت کلی در بیاورد.یک حیوان ممکن است ،هزار بار از آب داغی یا از آتشی آسیب ببیند،ولی به این قانون نمی رسد که آتش می سوزاند.

حیوان حوادث زیادی می بیند ولی آنها را جمع بندی نمی کند ولی انسان به این می رسد که جهان فانی است ، آیا آغاز دارد یا ندارد؟.این گونه اندیشه ویژگی مهم انسان است و لذا از دیر باز از روزی که ما فلسفه را داشته ایم ،در تعریف انسان گفته انسان جانداری است کلی اندیش.قانون اندیش.ناطق ترجمه تعبیری است از یونان که به معنی حرف زدن نیست بلکه به معنی موجودی است که می تواند قانون بیاندیشد و قانون شناس باشد.این خاصیت انسان است.انسان با این خاصیت با این جهان برخورد می کند.خوب طبیعی است یک سری مسائل جزئی را کشف کند مانند این که آتش گرم می کند، آب سرد می کند،زمستان باید لباس گرم بپوشیم،تابستان لباس نازکتر و سبک تر بپوشیم مثلأ:گندم را کشف می کند به عنوان مواد خوراکی خودش و همین طور کشفیات مختلفش در علوم و فنون مختلف که الان دارد روز به روز به طرف تکامل می رود ،این یک حوزه از کارکرد فکری انسان است که الان به آن می گویند حوزه ی علوم،علوم تجربی ، یک حوزه دیگر از کارکرد انسان است انسان فوق اینها است.یعنی:انسان تنها به این قناعت نمی کند که وسایل خورد و خواب و زندگی و نیازهای معمولیش را برطرف کند،بلکه یک موجودی است که روی کل هستی می اندیشد:هستی چیست؟به قول خواجه شیراز:

چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش؟زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست.

و به قول مولوی :روزها فکر من این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم.

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به کجا می روم آخر ننمائی وطنم.

این سؤالها ،سؤالهای مهم بشرند زمین و زمان را در اختیار یک انسان بگذار باز هم این پرسشها برای او مهم اند.اگر کسی نان ندارد نان برایش هدف است،ولی یک نفر اگر نان داشت ،آب داشت،زندگی داشت.

ساختمان و ماشین و همه چیز را در حد عالی داشت ،باز هم اگر به این سؤالاتش پاسخ نداشته باشد راحت نخواهد بود.در احوالات شمس آمده که پدرش او را می دید که خیلی دلگیر است.می گفت بچه آبت نیست؟نانت نیست؟چرا ناراحتی؟او می گفت کاش نه آب داشتم نه نان داشتم نه جامه داشتم و کاش همه ی اینها را که دارم،از من می گرفتند ولی به سؤالات من جواب می دادند،من سؤالاتی دارم که تا به پاسخ آنها نرسم هرگز آرام نمی نشینم،و آرام نمی خورم و آرام نمی خوابم.این مختص به یک انسان غربی و یا شرقی نیست و اختصاص به انسان یک عصر هم ندارد.همیشه انسانها این سؤالها را داشته اند و خواهند داشت.فلسفه در یک کلام یک تلاش بشری است برای پاسخ دادن به این گونه پرسشها یعنی:به سؤالات اصلی انسان درباره ی هستی و قوانین حاکم بر کل نظام هستی.این تعریف ساده فلسفه است. ما دیگر از آن تعریفاتی که در همه ی کتاب های فلسفه هست که فلسفه بحث از وجود بماهو وجود،و یا موجود بماهو موجود می کند صرف نظر می کنیم.فلسفه به طور کلی تلاش بشر است برای یافتن پاسخ به پرسشهای اصلی و بنیادی و فراگیرش،درباره ی هستی و قوانین حاکم بر هستی.به طور مطلق.حالا میزان موفقیت در این کار تا چه حد است محل بحث است.اما از آنجائیکه کار،کار بزرگی است،نباید انتظار داشت که نتیجه ی نهایی بزودی به دست آید.به هر حال در راه این کار بزرگ تلاش کردن ارزش دارد که:"کوشش بیهوده به از خفتگی"مولوی اشاره ای دارد به داستان زندانی شدن حضرت یوسف (ع) و در خانه ذلیخا و تلاشش برای رهایی و از آنجا گریزی میزند به تلاش معرفتی انسان که:

گر چه رخنه نیست عالم را پدید لیک یوسف وار می باید دوید.

گرچه عالم همه درهایش ظاهرأ به روی ما بسته است،و هستی همچون رازی نهفته به نظر می رسد اما هرگز انسان به صلاح خود ندیده و نخواهد دید که در راه کشف این راز بزرگ کوتاهی بکند،اما ثمره تلاشش تا حال چه بود؟ این دیگر بستگی دارد به امکانات محدود بشری و بزرگی مسأله و ارزیابی ما از محصول این تلاشها.

تبیان: فلسفه چیست و این دانش از چه زمانی به عنوان یک علم شناخته شده است؟

جواب: ظاهرأ سؤال اول شما این بوده که فایده فلسفه چیست پس بنابراین در سؤال اول هم فلسفه چیست را من جواب دادم و هم ارزش فلسفه را توضیح دادم.اما این سؤال را که فرمودید من یک نکته دیگر را در این باره به شما عرض می کنم:این که فلسفه چه ارزشی دارد؟از قدیم مطرح بود عده ای می گویند فکر نان کن که خربزه آب است.یعنی:ما باید دنبال چیزی باشیم که آبی و نانی داشته باشد.خوب ما با فیزیک مشکلات مادیمان را حل می کنیم،با شیمی مشکلات مادیمان را حل می کنیم . با این علوم از مرحله پیاده روی به مرحله هواپیما سواری می رسیم.ما از چراغ روغنی های قدیم رسیدیم به لامپ و لوستر و امثال اینها.خوب اینها برای مردم محسوس اند. هیچکس فیزیک و شیمی وضعیت و فن جدید یا قدیم را زیر سؤال نمی برد که فایده اش چیست؟ولی فلسفه را همه می پرسند که فایده اش چیست؟ارسطو این را در متافیزیک مطرح کرده است. من متأسفم که بزرگان ما قبلأ این متن را نداشته اند چون متن یونانی است و به زبانهای خارجی هم ترجمه شده بود ولی غالبأ در حوزه ها،زبان خارجی نمی دانسته ایم و از این متن بی خبر بودیم،مثلأ:حتی مرحوم علامه طباطبایی از این متافیزیک ،بوسیله ترجمه های قرن سوم هجری خبر داشت ولی این متن هفت هشت سال است که از اصل یونانی است به وسیله آقای دکتر شریف خراسانی ترجمه شده و در تهران به چاپ رسیده است.در این کتاب ارسطو خود این نکته را مطرح کرده که بشر به دنبال دانش برود برای نتیجه اش می رود که ببیند برای زندگی او نتیجه ای دارد یا خیر؟اما از فلسفه نباید این انتظار را داشته باشیم که مشکلات روز مره زندگی ما را حل کند ،بلکه ما می خواهیم با کوشش فلسفی راز جهان را کشف کنیم زندگی مادی می گذرد و اگر کشف هم نکنیم می گذرد.

حیوانات جهان در این فکر نیستند زندگی هم می کنند!

ارسطو می گوید :پس نمی شود گفت که این دانش ،دانش بشری است،چون بشر یک موجود ناقص است که همیشه به دنبال رفع حوائج خودش است پس نباید به دنبال این دانش برود.

بنابرابن ،این دانش ،دانشی است در شأن خدایان که برتر از نیازهای روزمره اند و یک شوخی هم کرده و گفته خدایان غیورند و کسی که به قلمرو آنها تعدی کند،سرکوبش می کنند.این را از یک شاعر نقل کرده بعد گفته ما نباید حرف شاعران را زیاد جدی بگیریم ،ما باید کار خودمان را بکنیم!برای تذکر به علاقمندان

فلسفه،این دو نکته را داشته باشید در حوزه های ما هم از قدیم یک نوع شایعه بوده که اهل فلسفه زیاد خوشبخت نیست!فقها و علمای دین همیشه با عزت و حرمت زندگی کرده اند ولی اهل فلسفه همیشه در سختی و رنج بسر برده اند.بنابراین موضوع فلاسفه ریشه در متافیزیک ارسطو دارد و شایعه جدید نیست و البته این حرف جنبه علمی ندارد.نکته دوم که جنبه علمی دارد آن است که چرا فلسفه را الهیات می نامند؟این را ابن سینا ،ملاصدرا و همه دانشمندان ما این جور فهمیده اند که چون در فلسفه از خداوند بحث می شود به خاطر این الهیات نامیده می شود و خودشان هم این اشکال را می کردند که بحث خداشناسی جزئی از فلسفه است و همه فلسفه نیست،پس چرا همه را الهیات نامیده اند آیا از باب تسمیه کل به اسم جزء است؟هیچ بعید نمی دانم که این اسم را از متافیزیک ارسطو و ترجمه های قدیم آن گرفته باشند.از آنجا که ارسطو گفته این علم در شأن خدایان است و یک علم الهی است نه علم بشری،یعنی عنوان الهی را برای این علم ،از متافیزیک  ارسطو گرفته اند.آن را الهی می نامیم چون دنبال ایده ها و آرمانهای والایی است که فوق مسائل روزمره زندگی انسان است و پیگیری چنین مسائلی در شأن خدایان است و لااقل در شأن انسانهای خداگونه است.ما از افراد عادی انتظار نداریم که زیاد این مسائل را جدی بگیرند.اگر چه آنها نیز نسبت به این مسائل بی تفاوت نیستند.چون هر انسان بی سوادی هم برای خود فلسفه ای دارد گر چه فلسفه اش ترکیبی است از معتقدات آباء و اجدادی اش.

پس تا اینجا این نکته ها را دانستیم که فلسفه چیست؟و فایده فلسفه چیست؟ بعلاوه این دو نکته جهت یادآوری بد نیست-مخصوصأ برای اهل فلسفه-اما مطلب یعدی این که فلسفه از کی آغاز شده است؟با آن تعریفی که من عرض کردم ،جواب این سؤال خود به خود روشن است.چون ویژگی انسان این است که دنبال کلی یابی و قانون یابی باشد پس بی تردید از روزی که انسان به معنی رسمی کلمه در روی زمین پدید آمده است ،حالا پیدایش او به صورتی بوده که در متون مذهبی آمده یا به صورت تکاملی که بعضی از ماتریالیستها مطرح می کنند،ما کاری نداریم ،ولی از روزی که ما از هر طریق در روی کره زمین انسان داشته ایم بی تردید نوعی از تفکر فلسفی با او همراه بوده است. همان انسانهای اولیه هم به قصد شناخت به جهان نگاه کرده اند .که این سقف بلند چیست؟این زمین چیست؟این کوهها و این موجودات روی زمین از کجا آمده و به کجا می روند و برای چه آمده اند؟پس پیدایش فلسفه همراه با پیدایش انسان است.اما فلسفه بصورت تدوین شده به صورت رنگ فلسفی محض اش باید بگویم که از یونان آمده از حدود 2500 سال پیش ،از زمان سقراط و افلاطون و کمی هم جلوتر از آنها .ما فلسفه مدون را با

عنوان رسمی فلسفه از حدود 2500 سال پیش در دست داریم،ولی تفکرات فلسفی به صورت ترکیبی از تعالیم دینی ،سابقه اش خیلی بیش از 2500 سال است شاید بیش از 6یا 7 هزار سال پیش در سرزمین هند و ایران باستان و یونان تفکرات فلسفی وجود داشته است.

تبیان:فلسفه به صورت مدون از یونان بر آمده موقعی که فلسفه به صورت مدون و کتابی در آمده و تنظیم شد مسائل چقدر بوده یعنی در حدود چند تا مسأله داشت؟ اینها به چه مقدار از این نیازها و سؤالهای بشری پاسخ داده اند؟

جواب:در اینجا اول باید یک نکته را توضیح دهیم و آن اینکه تکیه فلسفه بر قوای ادراکی انسان است وبس.برایش نه جغرافیا مطرح است نه دین نه مذهب.همانطور که گفتیم فلسفه یک تلاش انسانی است برای کشف اسرار هستی.این تلاش به هر حال از جائی شروع می شود.از هر جائی که انسان پیدا شود.مثل ریاضیات که یک تلاش بشری است،حالا اول چینی ها شروع کردند یا یونانی ها یا هندی ها،مهم نیست.هر جا اول آغاز می شد،جاهای دیگر هم از آنجا می گرفتند و یا خودشان جداگانه آغاز به کار می کردند.به هر حال فلسفه یا ریاضیات محصول فکر بشرند و فکر بشر چنانکه چنین بوده در یونان هم بوده است.منتهی تدوین فلسفه به صورت رسمی از افتخارات یونانیان است.ما این را انکار نمی کنیم.اما اینکه بعضی ها معتقدند بر آنچه یونانی ها آورده اند دیگرا ن چیزی نیافزوده اند مطلبی است که باید بررسی شود.در حوزه فلسفی ما این سؤال مطرح است که آیا ما غیر از فلسفه یونانی ها خودمان چیزی داریم یا نداریم؟در مورد اینکه یونانی ها خیلی کار کردند جای انکار نیست،ابن سینا در مورد منطق می گوید شما نگاه کنید ببینید بر چیزی که این مرد بزرگ (ارسطو) آورده کسی توانسته چیزی بیافزاید؟ در مورد فلسفه هم وقتی که آدم { متافیزیک  }ارسطو را می خواند واقعأ می بیند دریایی از مطلب است.اما مسلمأ دانشمندان اسلامی و دانشمندان اروپایی بسیاری از مسائل را خودشان ابداع کرده اند و بر میراث یونانیان افزوده اند.غربیان در معرفت شناسی و فلسفه علم و منطق جدید کار کرده و مسائل جدیدی مطرح کرده اند.

در جهان اسلام هم ما در تصوفمان از افلاطونیان یونان متأثریم ،ولی خودمان هم خیلی کار کرده ایم .در فلسفه مان از آنها متأثریم ولی خودمان هم خیلی کار کرده ایم.منتهی حدود این کار را مشخص کردن یک مقدار مشکل است.اولأ چنان که عرض کردم تا این اواخر ما منبع دقیقی بر خلاف اروپایی ها از فلسفه یونان در دست نداشتیم،تا درست ارزیابی کنیم.در آثار مرحوم مطهری لیست مسائلی را می بینیم که اینها به عنوان ابتکارات فلسفه اسلام مطرح شده اند.مثلأ :از جمله زیادت وجود بر ماهیت.ولی یکی از دوستان که الان دکتر فلسفه هستند در دوران دانشجویی اش به من گفت:فلانی من همین مطلب را به همان مثالی که ابن سینا در اشارات مطرح می کند در آثار ارسطو دیده ام.بنابراین مرز ابتکارات و ابداعها را اگر بخواهیم مشخص کنیم باید دقیقأ نه با تخمین ،فلسفه آنها را جمع بندی کنیم که الان در اختیار همه مان در همین ایران هم هست،فکر نمی کنیم متنی از یونان باشد که به فارسی ترجمه نشده باشد.بعد از اینکه اینها را جمع بندی کردیم ،بیاییم کارهای خودمان را هم جمع بندی کنیم و بعد ببینیم اینها چقدرش هنوز به حالت اولیه اش مانده و چقدر ما اضافه کرده ایم و در چه مواردی هم آن مواد اولیه را تغییر داده ایم .چون هر سه نوعش را داریم .هم چیزهایی داریم که در همان حدود اولیه اش حفظ کرده ایم ،هم چیزهایی داریم که تغییر داده ایم و هم چیزهایی داریم که خودمان به آن اضافه کرده ایم.ما در جهان اسلام در مورد فلسفه با یک مشکل روبه رو شدیم وآن اینکه بعد از اینکه غزالی به فلسفه حمله کرد،با مقبولیت خاصی که داشت ،فلسفه در جهان اسلام آسیب پذیرفت.باید گفت:که فلسفه در جهان اسلام هم شروع می شد؛اگر موضوع ترجمه هم در کار نبود باز هم شروع می شد.منتهی آن ترجمه ها هم به ما کمک کردند.اما ار همان اوائل که شروع شده بود مقبولیت و مشروعیت چندانی نداشت،و لذا وقتی یک روحانی منتفذ که سیاستی هم پشت سرش بود ،به آن حمله کرد سخت آسیب دید.بعد ار آن فلسفه در جهان اسلام در واقع نوعی به فعالیت زیر زمینی پرداخت.فلسفه به صورت مستقل دیگر بعد از ابن سینا بعد از حمله غزالی نتوانست پیشرفت کند ،ما آثار ابن سینا را در واقع در خود ابن سینا خاتمه یافته می بینیم،بعد از آن ابن رشد بلند شد ولی اگر دقت کنیم می بینیم که کاری از دستش نیامده و خیلی لرزان در این راه بلند شد،اگر چه شهامت خیلی زیادی به خرج داده اما کار از کار گذشته بود. اما فلسفه زیر زمینی به دو صورت فعالیتش را ادامه داد زیرپوشش دو جبهه و دو جناح مقبول جهان اسلام که یکی کلام بود و یکی تصوف .کلام در میان متشرعان و علمای دین مقبولیت داشت،فلسفه رفت زیر بال آن،در نتیجه ما بعد از آن می بینیم که کلام وسعت پیدا می کند،ما شرح موافق را داریم در هشت جلد که یک دائرة المعارف فکری است،خیلی دقیق و عمیق اما نامش و عنوانش و شیوه اش،کلام است و کلامی.اگر چه قابل مقایسه است با آثار ابن سینا،با شفای ابن سینا ،اما دیگر فلسفه نیست،کلام است.از طرف دیگر هم رفت زیر بال تصوف که در قشر عظیمی از جامعه از مرفهین اهل مسامحه و بعضی تیپهای دیگر رواج گسترده ای پیدا کرده بود که علمای دین حریف آن نبودند.همان غزالی که فلسفه را کوبید،دربست عرفان را تصویب کرد!خودش هم اظهار می کرد که من عارفم و برادرش که از بزرگان اهل عرفان است (احمد غزالی)و عرفان نظری به صورت یک جهان بینی خیلی قوت گرفت.در قرن ششم و هفتم ما آثار صدرالدین قونوی ،و قیصری را داریم که اینها هر کدامشان از نظر جامعیت قابل مقایسه با شفای ابن سینا هستند .دیگر شفای ابن سینا کم رنگ شده بود .انتظار می رفت یک قرن بعد از ابن سینا یک شرح شفای 10 جلدی داشته باشیم،دو قرن بعد اثری از آن بزرگتر داشته باشیم،اما عملأ چنین نشد.اما در مقابل آن ،در کلام و تصوف رشد سریعی را از نظر عرضه یک سیستم معرفتی مشاهده می کنیم،تا می رسیم به قرن دهم که صفویه در ایران حکومت شیعی اعلام کردند و دیدگاههای جدید در این سرزمینها حاکم شد.چون صفویه خودشان گرایش صوفیانه داشتند.دوباره می بینیم که فلسفه ما با رنگ تصوف ظهور پیدا می کند.اصل فلسفه ملا صدرا قابل مقایسه است با شفا ،اما اگر جسارت نشود باز هم شفا نیست و ادامه کار شفا هم نیست،بلکه یک تصوف قرن هفتم و هشتم است.یعنی محصول کار شارحان مکتب ابن عربی از قبیل قونوی و قیصری و جندی و سید حیدر آملی است،به علاوه شفا.یعنی ما شفا را می بینیم که آمد و با آثار ابن عربی ترکیب شد.یعنی :ابن سینا و ابن عربی در یک قبا و در لباس ملا صدرا ظاهر شده اند.در حوزه هامان معمولأ با اقبال و احترام از این کار یاد می کنیم،مثلأ می گوییم :ایشان توانست کلام و عرفان و فلسفه مشاء و اشراق را یک جا جمع کند !اما در واقع در جای خودش بیشتر توضیح می دهم که این جمع کردن کار درستی نبود.البته با احتیاط عرض می کنم و نظر خودم است و"النظر کالخبر یحتمل الصدق و الکذب" من شخصأ معتقدم که با این جمع کردن هر دو را از کار خودش باز می داریم .ما اگر عرفان را فلسفی یا فلسفه را عرفانی کنیم کار درستی نکرده ایم.چون ابزارشان با هم فرق می کند.فلسفه متکی به عقل و ادراکات معمولی است که عرفان در حوزه خودش اینها را اصلأ قبول ندارد .عرفان متکی بر شهود است که فلسفه اصلأ از آن خبر ندارد .ولی خوب ملا صدرا یک عارف بود که فلسفه را هم یدک می کشید در نتیجه هر دو را با هم جمع و جور کرد –البته ار نظر یک عده کار بسیار ظریف و خوبی است-ولی من معتقدم که در آینده تفکیک فلسفه و عرفان از یکدیگر از ضروریات است تا هر یک بتوانند کار خود را بکنند و پیشرفت خود را داشته باشند تفکیک این دو ،به عهده حوزه ها و دانشگاههای ماست.من این نکته را درکتاب عرفان نظری خود به طور مختصر مطرح کرده ام،باز هم می گویم این کار حوزه ها است که هر چه سریعتر عرفان و کلام را از فلسفه جدا کنیم،کلام مان را با اصول و مقدمات و اهداف و اغراض خودش جداگانه مورد بحث قرار بدهیم،فلسفه مان را نیز با اصول و ابزار و مبانی و مقدمات و اهداف خودش جداگانه و عرفانمان را با همان اصول و مبانی و مقدماتش چداگانه مورد بحث قرار دهیم .ما عرفان را به صورت فلسفه مطرح می کنیم و با سخنرانی ها می خواهیم مثلأ عرفان را ترویج کنیم،در صورتیکه عرفان تربیت می خواهد ،سلوک می خواهد این را باید از راه خودش و آنرا هم از راه خودش.

تبیان:آقای دکتر باز برمی گردیم به عقب ،بعضی از نویسندگان معتقدند که ارسطو ،افلاطون،سقراط این دید عمیقی که نسبت به مسائل داشتند و به طور کلی در طبیعیات ،ریاضیات،نجوم،موسیقی،منطق و فلسفه و خلاصه در همه چیز نظر داده اند،اینها بیشتر در اندیشه خودشان متأثر از پیامبران بودند و آنها را از مکتب پیامبران گرفتند واقعأ می خواهیم ببینیم این دیدگاه تا چه اندازه با واقعیت نزدیک است؟

جواب:واقعیت را من نمی توانم بگویم آنچه مطرح می کنم نظر خودم است که من آنرا به واقعیت نزدیکتر می دانم آنچه مسلم است در طول تاریخ ،ایمان،به تعقل انسان-اگر خوشبینانه برخورد کنیم باید بگوییم-که کمک کرده است و اگر بدبینانه برخورد کنیم باید بگوییم که ایمان همیشه تعقل انسان را به نوعی تحت تأثیر قرار داده است.ما این را علنأ در دانشمندان خودمان می بینیم،مثلأ:ابن سینا در اشارات یک فیلسوف است،در منطق و طبیعات و حتی در الهیاتش ،اما ناگهان می بینیم که در نمط هشتم و نهم ودهم و قسمتهای آخر نمط هفتم متکلم یا عارف می شود!این نتیجه آن است که بالاخره ایمان جایگاه خود را در وجود ابن سینا داشته و نتوانسته بروز ندهد اما خوب حتی الامکان سعی کرده فیلسوف بماند .این تلاش را انصافأ ابن سینا صادقانه رعایت کرده ،اما انسانی که متأثر از ایمان نباشد خیلی کم است ،یعنی نداریم مگر به ندرت.فلاسفه غرب هم چنین اند."کانت"با آن عظمت عقل را نقد می کند ولی از این طرف می آید راحت و آسان مؤمن می شود .دلیل این امر همان ایمان به مسیحیت است .ایشان خدا را از آن طرف به راحتی رد می کند و از این طرف می پذیرد !از دیدگاه عقل نظری ردش می کند و از دیدگاه عقل عملی فورأ قبولش می کند.تفکر یونانی هم مقداری تحت تأثیر ایمان است، حتی بعضی ها می گویند:اینان از ایران باستان از هند باستان از تعالیم دینی یونان باستان متأثرند.اما این کار ،کار ساده ای نیست که آدم بیاید بگوید که ،بله ارسطو حتمأ این حرفهایش را از فلان دیانت گرفته است اما اصل تأثر حتمی است تالس که به عنوان نخستین متفکر آن منطقه (یونان)مطرح می شود نظریه خود را که بر اساس آن عنصر اصلی جهان را آب می داند تحت تأثیر عقیده دینی ابراز داشته است که الهه آب را آفریدگار جهان می دانست.آری حتی تالس که ماتریالیستها تقریبأ او را جزو خودشان می دانند ،عقیده اش را از دین گرفته است من منکر این نیستم منتهی باید دید از کجا و چطور؟اما اینجا شما من را به یاد نکته ای انداختید.

ارسطو یک جا می گوید:این افسانه هایی که ما داریم مثل همین چیزهایی که الان به صورت آداب و رسوم جامعه از آن تبعیت می کنیم-معمولأ مبانی عقلانی هم ندارد-بعید نیست که محصول تفکر و استدلال باشند.یعنی :بشر بر این کارها استدلالهایی داشته است.مثلا چهارشنبه اگر قرار است سفر نکنیم ،دلیل عقلی داشته و یک دیدگاه فکری است منتهی آن دلیل عقلی از بین رفته و حکم آن برای ما مانده است بنابراین بسیاری از افسانه هایی که ما از پیشینیانمان داریم از قبیل جاندار بودن آسمانها و زنده بودن آنها و در یک کلام حتی خرافات ،شاید برای خود دلایلی داشته اند که آن دلایل از بین رفته و احکام باقی مانده است.

ایشان در یک کلام  سعی می کند خرافات را به فلسفه برگرداند یعنی می گوید:همه اینها دلایلی داشته که دلایل از بین رفته ولی حکمها مانده اند،بنابراین ارسطو در ظاهر حرمتی هم برای تعالیم سنتی قائل است.اما اصالت را به تفکر می دهد.اما چون نبوت به آن معنی که ما الان قبول داریم ودر شرع می شناسیم در یونان مطرح نبوده درباره ارسطو تأثر از انبیاء چندان مطرح نیست اما اگر از یونان صرف نظر کنیم در ایران باستان پیوسته تفکر با نبوت همراه بوده ،در هندوستان تفکر با نبوت همراه بوده و در خاورمیانه ،در مکه و اورشلیم ،بالاخره همیشه تفکر با نبوت همراه بوده است.در واقع طراحان اصلی جهان بینی انبیاء بودند.

بالاخره یا الهام از طرف آسمان بوده و یا این قدرت را خداوند زمین و آسمان به انسان داده که به دنبال این گونه مسائل بوده باشد.شاید اگر انبیاء هم نمی گفتند جهان مبدأیی دارد ،خودش روزی به آن می رسید ،ولی خوب بعثت انبیاء یک امداد غیبی است که کارش را آسان کرده و کاری که بشر هزاران ساله ممکن بود به آن به صورت ناقص برسد،انبیاء از اول پیش افتادند که به صورت کامل به آن برسیم .اما خوب این یک دیدگاه است اما باید همیشه فلسفه را برگرفته از دین مطرح نکنیم.ما فلسفه را باید به عنوان یک تلاش مستقل بشری برای دست یابی به اسرار هستی مطرح کنیم.برخلاف کلام که در کلام ما همیشه مکتبی را قبول داریم و در صدد آن هستیم که اصول آن مکتب را عقلانی کنیم و از شبهات دفاع کنیم.اما در فلسفه ما فقط تکیه بر ذهن و فکرمان می کنیم حالا سرانجام به دین رسیدیم متدین می شویم .و اگر نرسیدیم نمی شویم .اما از اول هیچ تعهدی در این باره نداریم.ما می افتیم دنبال عقلمان عقلمان هر جا ما را برد ،می رویم.در فلسفه حتی عقل ما را به پیشگاه حق هم می برد.نه هیچ وسیله ای دیگر از قبیل کشف یا الهام یا نبوت ،در فلسفه هر جا که رفتیم باید با عقل برویم و بس.

تبیان:در صورت امکان سیر فلسفه را در جوامع علمی و فرهنگی برای خوانندگان تشریح بفرمایید.

جواب:این سؤال همان طوری که از عنوانش پیداست کلی و جامع است و نمی شود به این راحتی جواب کوتاهی به آن داد.فلسفه در اروپا سرنوشتی داشته ،یک حالت خاصی داشته است،آنها هم مثل ما بعد از مدتی فلسفه یونان را گرفتند و یک مقدار رنگ دینی به آن دادند ،آن را به خدمت دین درآوردند،ما هم چنین کارهایی کردیم اگر چه با هم تفاوتهایی دارند ولی مشابهت هایی هم دارند.به هر حال در اینجا فرصت بحث آنها را نداریم اما در ضمن سؤالاتتان بود که پیدایش فلسفه در جهان اسلام و در ایران چگونه بوده ؟ فعلأ آن را بررسی می کنیم،بعدأ اگر لازم شد اشاره ای هم به نحوه گسترش فلسفه در کشورهای غربی می کنیم.

تبیان:در برخی از علوم افرادی را به عنوان بنیانگذار می شناسند.در فلسفه چه کسانی از بنیانگذاران محسوب می شوند ؟

جواب:افتخار تفکر فلسفی بر می گردد به اشخاصی که در تاریخ فلسفه نامشان برده شده است.از همان فیلسوفان نخستین یونان که یک کتاب مستقل در شرح حالشان در زبان فارسی داریم.فیلسوفانی از قدیم در یونان بودند مثل تالس،امپدوکلس و غیره.اما افتخار تنظیمش بر می گردد به ارسطوو افلاطون ،حتی سقراط را هم ارسطو مطرح می کند.ما مستقیما از سقراط چیزی نداریم این افلاطون است که او را به صورت قهرمان نوشته های خودش مطرح می کند و دیدگاههای او را برای ما بیان می کند.بعدا فلسفه در حوزه های دیگر هم مطرح می شود از جمله در ایران و مصر و اسکندریه.در یونان بعدها،فلوطین را داریم

که متفکر خیلی قویی بوده با گرایشهای اشراقی و عرفانی و شاگردانش از جمله فرفوریوس آثارش را تنظیم کردند.در حوزه اسلامی خودمان هم از بنیانگذاران فلسفه می تواند کندی را نام برد و بعد فارابی .کندی در قرن سوم بوده و فارابی در قرن چهارم و ابن سینا می رود به اوائل قرن پنجم.این سه نفر به عنوان فیلسوفان اصلی جهان اسلام نام می بردند که در این میان سهم فارابی و ابن سینا خیلی زیاد است و سهم ابن سینا نسبت به فارابی خیلی بیشتر است،یعنی:خیلی کار کرده است.کتاب کوچکی در دست داریم که چند مسأله بنیادی فلسفه را مطرح کرده است از جمله یک تحلیل دقیق از علم خدا و تحلیل ظریفی از آزادی و حدود آزادی انسان را ارائه می دهد.این کتاب معروف است به نصوص الحکم فارابی .این کتاب منسوب به فارابی است اما این احتمال هم هست که بعد از ابن سینا نوشته شده باشد.چون از نظر پختگی به آثار بعد از ابن سینا می ماند،اگر این کتاب از فارابی باشد تاریخ تألیف این کتاب در مقایسه ابن سینا و فارابی خیلی مؤثر است.ابن سینا مقامش خیلی بیش از آن می شود که این کتاب قبل از او از فارابی نبوده باشد.حالا به هر حال محور فلسفه ما در شرق و غرب ابن سینا است و بعد از ابن سینا ،ابن رشد و دیگران چیزی بر آن نیافزوده اند.حتی در حوزه اصلی فلسفه من در تردید هستم که حتی ملاصدرا هم چیزی برآورده های او افزوده باشد.اما این سخن به این سادگی که الان گفتم دعوا درست می کند و به راحتی پذیرفته نمی شود.ملاصدرا با ترکیبی که از عرفان و فلسفه درست کرده،انصافا حرفهای تازه زیادی دارد.ولی از نظر بکارگیری روش ناب فلسفی ،ابن سینا بر ملاصدرا ترجیح دارد.بعضی جاها هم ما درباره بعضی مسائل دچار یک نوع جو سازی شده ایم مثلا: مسأله حدوث دهری میرداماد مشکلی را که ابن سینا نتوانسته حل کند حل نکرده،ولی یک جو درست شده که او حل کرده است اما باید بررسی شود که ببینیم آیا مشکل قدم زمانی جهان که متکلمین مشکل داشتند و زیر بارش نمی رفتند و میرداماد خواسته در واقع آن مشکل را حل کند.آیا با طرح حدوث دهری اش بازی با لفظ کرده یا مشکل را حل کرده است؟ خوب باید اهل فن بیندیشند بحث کنند.یا مثلا درباره ملاصدرا می خواهند بگویند که مشکل معاد جسمانی را حل کرده که برای ابن سینا حل نشده بود!تا بدین وسیله متشرعان را راضی کنند .من نمی خواهم  معاد جسمانی ضمن این سؤال به صورت مسأله فرعی مطرح شود،در یک فرصت دیگر تصمیم گرفته ام مقاله ای درباره معاد بنویسم و اینکه آیا ما بعد از ابن سینا در معاد نظری جدید داریم یا نه؟این را انشاءالله می نویسیم .ولی خوب این قدر می خواهم بگویم که معاد جسمانی ملاصدرا فقط یک سروصدا است!یعنی :ملاصدرا هم عین ابن سینا معاد را روحانی می داند.منتهی می گوید ارواح ضعیفه جسم را برای خودشان تخیل می کنند.ارواح ضعیف چون هنوز انسی با جسم دارند،به خاطر ضعفشان نمی توانند بدون جسم باشند .مثلا:شما رفتید به یک کاخ عظیمی آنجا زندگی می کنید ولی هفتاد سال از عمرتان را در یک کوخ زندگی کرده اید حالا در همان کاخ که شما می خوابید خواب می بینید که توی کوخ هستید .ملاصدرا معاد را عین ابن سینا روحانی می داند ،برای حشر این جسم هیچ دلیلی اقامه نمی کند .مثل ابن سینا این جسم را رها می کند که درهم بریزد و قاطی کرده خاک شود هر چه هم بر سرش آمد بیاید.و اساس را روح می داند منتهی می گوید :ارواح عالیه که اصلا با جسم سرو کار ندارند ارواح ضعیفه جسم را برای خودشان تخیل می کنند ،این کجایش معاد جسمانی است.

در صورتی که جو سازی شده همه می گویند:معاد جسمانی را ملاصدرا اثبات کرده است!در صورتی که خود ابن سینا در بحث معاد می گوید:از بعضی ها نقل شده که می گویند ارواح ضعیفه بدون جسم نمی توانند باشند و لذا متعلق می شوند به اجسام آسمانی که پایدار و باقی هستند .سپس می گوید این نظر زیاد هم دور از عقل نیست. پس خود ابن سینا به این نتیجه رسیده بود که بعضی از ارواح اصلا بدون اجسام نمی توانند باشند او می گوید که متعلق یک جسم عینی می شوند که جسم خارجی و آسمانی است اما ملاصدرا می گوید که : ارواح ضعیف جسم را تخیل می کنند ،مثل اینکه در خواب می بینند که اسب و قاطر دارند و زمین و میوه دارند.بنابر این می بینیم که اصول فلسفی سیطره خودش را دارد و اصول نمی شکند.یک مقدار مسأله را می بریم روی های و هویی که اگر این های و هویی ها را از آن بگیریم چیزی نمی ماند.ابن سینا می گوید تنها روح می ماند من با این اجسام کار ندارم . دین گفته روح می ماند .حالا جسم هم میماند یا نمی ماند،من هم به تبع شرع می گویم می ماند ولی نمی توانم اثبات کنم.از نبی اکرم(ص) قبول می کنم.او گفته می ماند من هم می گویم می ماند اما ملاصدرا می گوید نه من اثبات می کنم که جسم  هم می ماند ولی کجا اثبات می کند ؟او جسم را اثبات نکرده است.او هم می گوید که روح می ماند ولی برای خودش جسمی تخیل می کند.بعد آمده گفته خوب حالا اصل هر شئ فصل اخیرش است ،یعنی روح اما جسم مهم نیست،هرگونه جسمی باشد.حالا جسم مادی باشد یا جسم خیالی یا مثالی .خوب دعوا بر سر همین جسم مادی بود ما یک کلاه شرعی مانند اینجا درست کردیم در واقع معاد جسمانی را ملاصدرا هم قبول ندارد اما نمی گوید که قبول ندارم.بنابراین ملاصدرا هم صادقانه مثل ابن سینا باید بگوید من معاد جسمانی را با تکیه بر شرع می پذیرم و معاد روحانی را برای شما اثبات می کنم،ولی ایشان این زیرکی را کرده گفته نه آنها نتوانستند،من حالا برای شما معاد جسمانی را اثبات می کنم.

تبیان:نحوه ورود فلسفه یونان به جهان اسلام چگونه بوده است و چه عاملی سبب ورود آن بوده؟

جواب:خوب این سؤال خیلی سؤال دقیقی است.این سؤال سؤال بسیار مهمی است جوابش به صورت ایده اصلی در همان بحث قبلی مان بود.فلسفه در جهان اسلام از کی شروع شده از همان روزی که در جهان اسلام انسان بوده است هر انسانی بالاخره به این مسائل می اندیشید پس یاران پیامبر(ص) به نحوی جواب برای سؤالات خودشان داشتند،منتها تحت آن شیفتگی خاصی که اصحاب به نبی اکرم(ص) داشتند ،در زمان او در واقع جوابها را همه از او می دیدند و به خودشان بر نمی گشتند و از برکات وجودی آن حضرت مست وسرشار بودند .اما وقتی که آن حضرت را از دست دادند و خودشان ماندند اینجا دو محرک عمده عامل شکل گیری تفکر در جهان اسلام بود،من پیش از اینکه این دو چیز را بگویم ،و آن اینکه دین اسلام یک افتخار برجسته ای دارد که هنوز در دنیا معرفی نشده و آن افتخار این است که دین اسلام یک دین شطحی نیست برای اینکه این مطلب درست روشن شود،من کلمه شطحی را به عنوان یک اصطلاح که از صوفیه گرفته ایم به کار می برم.اول آن معنی را که منظورم است از شطحی بیان می کنم.شطحی به قضایا یا به تصوراتی می گوئیم که در حوزه اندیشه ما قابل تصور و تصدیق نباشد .مثلا:اگر من به شما بگویم من انسانی هستم که با شما حرف می زنم ،آن برای شما قابل تصور است ولی اگر بگویم من در عین حالیکه می بینید انسان هستم و با شما صحبت می کنم کلاغ هم هستم این در حوزه ادراکی شما قابل قبول نیست ،یا شما فکر نکنید من هم انسانم هم کاغذ،شما عملا می گویید این عقلش را از دست داده است ،اگر خیلی هم به من اطمینان داشته باشید می گویید شاید ما مثلا مشاعرمان درست کار نمی کند یا یک عقل دیگری می خواهد که ما این فرمایشات را درک کنیم .که کسی هم آدم است و هم کاغذ!شطحی آن چیزی است که در ذهن ما مثل دو دو تا پنج تا یا دو دو تا نه تا منعکس بشود؛یعنی به ذهن که عرضه کردیم ذهن دفعش کند ،بگوید نه اینطور نیست ادیانی داریم در اصول اولیه شان شطحی هستند ،مثل مسیحیت که الان در اروپا و جهان متمدن امروزه که می گویند دین یعنی مسیحیت!اینها هر وقت که می گویند دین منظورشان مسیحیت است فلسفه دین ،تاریخ دین ،علم و دین،سازش علم و ایمان مثلا تفاوت برداشتها نسبت به متون دینی ،دین و زبان ،فلسفه دین یا همان مسأله قبض و بسط معرفت دینی که در غرب خیلی وقت است مطرح شده است؛منظورشان از دین ،اسلام و ادیان دیگر نیست،دانشمندان غرب وقتی می گویند دین یعنی مسیحیت همان طوری که وقتی بشر می گویند یعنی خودشان ،حالا با ارزانی نفت میلیونها انسان از گرسنگی می میرند اینها بشر نیستند حقوق بشر هم مطرح نیست حالا چهار تا دولت نفت را گران بکنند یا مثلا عقل پیدا بکنند و روزی بگویند نفت 18 دلار ارزان است،15 دلار ارزان است،نفت را ما بشکه ای 150 یا 300 ذلار می دهیم به قیمت آب آشامیدنی فرانسه،آن وقت است که می گویند:کارخانه های ما می خوابد ماشینهای ما می خوابد صنعت و تمدن ما آسیب می بیند و شما بر ضد حقوق بشر کار می کنید.

ولی با ارزانی اش میلیونها انسان کباب می شوند اصلا چون آنها را بشر نمی دانند و لذا به فکر حقوقشان هم نیستند ،در افغانستان هزار نفر کشته بشود بشر نیستند که به فکرش بیفتند.خودشان دسیسه جور می کنند این به آن اسلحه می دهد آن به این اسلحه می دهد،ولی در آمریکا یا در اسرائیل یک نفر را ترور بکنند بشر است و آنجا حقوق بشر را تا آسمان می برند.اینها بشر را که می گویند یعنی خودشان و دین هم که می گویند یعنی مسیحیت.

متأسفانه بعضی از متفکران معاصر که به زبانهای خارجی هم مسلط هستند تحت تأثیر همین برداشت ، در جهان اسلام فلسفه دین می نویسند و بحثهای تئوریک دینی را مطرح می کنند که در واقع نوعی غربزدگی است .اخیرا من یک مقاله ای نوشته ام دادم به دو و سه جا ،بعد ببینم کجا چاپش می کنند،به فرهنگستان علوم هم به عنوان یک سند فرستادم ،به { کیان } هم دادم به جاهای دیگر هم دادم،من اخیرا دیدم هی کتابی این ور و آن ور در می آید در رابطه شک با ایمان که ایمان بدون شک نمی شود.کتابی هم اخیرا چاپ شده به نام دین و فرهنگ که یک فصل مفصل درباره اینکه ایمان بدون شک نمی شود دارد .این یک اصل مسیحی است و یک اصل اساسی  در الهیات مسیحی،عین بطلان دور و تسلسل در فلسفه ما.چرا ما به طور مطلق این را مطرح می کنیم؟چرا نقدش نمی کنیم؟ شک اصولا با ایمان در تناقض است ،ولی چون مسیحیت اصولش شطحی است یعنی اولین بار من و شما اگر بخواهیم مسیحی بشویم می گویند باید معتقد شویم که یک چیز در عین حال سه چیز است!

و بشر خداست و خدا بشر است.ما می گوییم یعنی چه؟ می گویند آنچه ندارد شما باید بپذیرید.حوزه ایمان را از حوزه اندیشه جدا می کنند در نتیجه یک اصل که با ایمان قابل قبول است با اندیشه مردود است .پس در نتیجه در دل ایمان شک و انکار نهفته است.در مسیحیت می گویند انسان باید شهامت داشته باشد ،جرأت داشته باشد ،قیام کند،اقدام کند تا بتواند ایمان بیاورد .تو قبول کن اگر چه سر تا پای قوای ادراکیت بگوید این طور نیست!اما یکی از ویژگیها و امتیازات اسلام که متأسفانه معرفی نشده همین است که اصول اولیه اش شطحی نیست.اسلام می گوید جهان مبدائی دارد ،هر عقل و اندیشه ای آن را می پذیرد همه قبول دارند که اثر مؤثری را پشت سر دارد.و لذا دین اسلام شطحی نیست و این باید معرفی شود من در کنگره شیخ مفید یک مقاله داشتم که مقایسه ای بود بین دیدگاههای دو متکلم که از پیامبرشان فاصله مشابهی داشتند یکی اگومتین که با مسح چهارصدو بیست و سه سال فاصله دارد.یکی هم شیخ مفید که از نبی اکرم (ص) چهارصد و سی وچهار سال فاصله دارد.ما دیدگاههای اینان را در دو ،سه اصل دینی مقایسه کرده بودیم گفته بودیم.که از نظر معقولیت کلام اسلامی همه اش معقول است ولی کلام مسیحی هیچ مسأله اش معقول نیست چون اسلام شطحی نیست،از اول تکیه بر عقل بشر کرده "افلایعقلون" "افلا یتدبرون" تدبر و تفکر و تعقل را مورد تشویق قرار می دهد بر خلاف مسیحیت که می گوید حتی خدا آدم را از بهشت بیرون کرد چون به درخت معرفت نزدیک شد. ما می گوییم حتی ارزش عبادتهای شما با تعقل شماست،اگر عقل نداشته باشید عبادتتان چیزی نمی ارزد بنابراین اول این نکته را داشته باشیم که اسلام برای تفکر یک فضای باز و آماده ای را ایجاد کرده بود و هیچ عاملی نبود که جلوی تفکر را بگیرد پس فضا آماده بود.

بشر هم که عطش تفکر دارد مانعی در کارش نیست تبعأ شروع کردند به تفکر. محرک اصلی تفکر دو چیز بود یکی تضاد و یکی تأمل و تدبر.تضاد ناشی می شد از درگیریهای مسلمانان با غیر مسلمانان و تضادی بعد از نبی اکرم(ص) در درون پیدا شد.

با بروز یک سری مسائل اختلافی مسلمانان به فرقه های مختلف تقسیم شدند و برای احتجاج با یکدیگر محتاج شدند به تفکر و تدبر ،محرک دیگر پیدایش و رشد تفکر در جهان اسلام تأمل و تدبر بود که اگر تضادی هم نبود تأمل کار خودش را می کرد .یعنی فرض کنیم که اصلا هیچ اختلافی پیش نمی آمد و همه امت هم یک دست می ماندند و تقسیم نمی شدند،خود تأمل مسلمین تفکر را آغاز می کرد نخست در آیات الهی شروع کردند به تفکر که خدا سمیع و بصیر است یعنی چه؟ خدا متکلم است چه جور حرف می زند آیا دهان و زبان دارد؟ یا چگونه؟ حتی می گویند اصل بحث از همین کلام در گرفت و علم کلام را به خاطر همین "کلام " نامیدند.تدبر کشید به حدود آزادی انسان.وقتی که خدائی بالا سر داریم قادر مطلق،آیا باز برای قدرت ما جائی می ماند آیا این قدرت تقسیم می شود بین خدا و ما،یا تفویض شده به ما ،یا خیر کلا در دست خداست؟ همه اینها محرکهایی بودند برای پیدایش تفکر در جهان اسلام که کاملا هم در حوزه دینی رنگ دینی داشت.منتهی از این گرایشها یک گرایش که از اول پایبندی و وفاداری خودش را به حالت ظواهر کتاب و سنت حفظ کرد تفکر ظاهریه و اهل حدیث بود و یک گرایش که سعی می کرد اصول عقلانی را بیشتر مورد توجه قرار دهد معتزله بودند معتزله سعی می کردند که عقل را بیشتر بها دهند .اگر ظواهر دینی با اصول عقلانی سازگار نبود ظواهر دینی را تأویل می کردند ،ولی اهل حدیث و ظاهریه سعی می کردند همان دلائل ظواهر را بگیرند.در این میان یک تلاش هم شد برای پل زدن میان این دو و آن تلاش ،تلاش ابوالحسن اشعری بود .ابوالحسن اشعری که مردی زیرک و باهوشی بود ،تلاش کرد که کاری بکند که هر دو طرف را راضی نگهدارد نه سیخ بسوزد نه کباب و این عجیب شد که در جهان اسلام جا باز کرد و الان هم می توان گفت که اکثریت قریب به اتفاق اهل سنت پیرو این مکتب هستند.او گفت آنجائیکه اهل ظاهر می گویند که مثلا خدا می شنود با همین گوش معمولی خوب خطا می کنند،اشتباه می کنند اما آنجائیکه اهل تأویل می گویند خدا می شنود،یعنی: شنیدنی ها را می داند دیگر اصلا مسأله شنیدن برای خدا نفی می شود و سمع و بصر به علم برمی گردد .والله سمیع علیم به معنی الله علیم می شود ظاهریه هم مقاومت می کردند و می گفتند آقا اگر خدا می خواست بگوید الله علیم خوب می گفت علیم چرا می گفت سمیع بصیر؟! ابوالحسن اشعری آمد گفت:نه معنی سمیع همان است که اهل ظاهر می گویند.سمیع ،سمیع اما با این گوش معمولی هم نه!اما چطور ؟ما نمی فهمیم ! همین ما نمی فهمیم تکیه گاه اصلی اشعری است در حل اهم مشکلات مورد اختلاف این دو فرقه.مثلا یکی می گفت ذات خدا غیر از صفاتش است و دیگری می گفت ذات خدا عین صفات اوست و در واقع صفات را نفی می کردند ابوالحسن گفت نه بابا خدا در قرآن هم ذات را مطرح کرده هم صفات را اما گفت ما نمی دانیم رابطه اش چگونه است ،خدا ذات هم دارد صفات هم دارد اما آیا عین هم اند یا غیر هم،به ما مربوط نیست کیفیت مجهول است .در "استوی علی العرش" هم به همین گونه.اشعری راه میانبری زد اما به هر حال در این گیر و دار حتی جلوتر از اشعری به قول مرحوم مطهری دقت ها و ناخن زدن ها ی متکلمین تفکر اسلامی تبلور خاص خودش را پیدا کرد و فلسفه بالاخره پدید آمد.

مخصوصا با ترجمه هایی که از یونان شد یک امدادی هم به تفکر فلسفی در جهان اسلام رسید و ما در وسط های قرن سوم می بینیم که یک جبهه هم به نام جبهه فلسفه در مقابل کلام معتزله و کلام ظاهریه و اهل حدیث و اشاعره پیدا می شود و از آن روز شروع به کار می کند .پس بنابراین در جهان اسلام ما انسان را داریم پس باید فلسفه را هم که مولود انسان است داشته باشیم زمینه را هم برای تفکر داشتیم چون قرآن و دین ما شطحی نبوده و ضد عقل نیست پس کاملا انسان را در تعقل آزاد گذاشته و لذا فلسفه در اسلام آغاز شد و بزودی هم شکل فلسفی خودش را پیدا کرد .در اینجا چون مسأله شطحی  نبودن اصول دین را مطرح کردم می خواهم اشاره به نکته ای بکنم که اگر صلاح دانستید مطرح بشود.

یکی از محققان و اندیشمندان معاصر که اختلافی هم ظاهرا با حوزه دارد در یکی از صحبتهایش گفته بود علم در حوزه به مقدس می رسد به خط قرمزمی رسد نکته این است که اصلا اصطلاح خط قرمز اصطلاح کلامی مسیحیت است . ما در دین مسیحی به خط قرمز می رسیم به جایی که ذهن دیگر اجازه اندیشیدن ندارد ،باید بپذیرد و ایمان بیاورد.

اما در اسلام اصلا خط قرمز نداریم اگر خط قرمز را به عنوان اصطلاح معرفت شناسی در نظر بگیریم .خط قرمز به جایی می گویند که آنجا برای اندیشه اجازه دخالت ندهد .یعنی مسائلی باشد که عقل حق دخالت در آنها را نداشته باشد.

در مسیحیت ما می رسیم به خط قرمز یعنی آنجا باید چون و چرا نکنیم ولی در اسلام اصلا خط قرمز – حتی در وجود خدا هم – نداریم ما در وجود خدا هم باید بحث کنیم اصلا بحث نکنیم مسلمان نیستم ما اگر خدا را به عنوان خط قرمز بپذیریم یعنی بدون اندیشه و دلیل ،اسلام این عقیده را از ما نمی پذیرد .

دین می گوید باید چون و چرا بکنی اگر عقلت قبول کرد بپذیری و گرنه ،نه. اصل توحیدمان هم خط قرمز و مقدس نیست ،نه اینکه مقدس نیست به اصطلاح عرفی کلمه یعنی اینکه شما می توانید ناسزا بگویید .نه این عوامانه است ،مقدس نیست یعنی یک چیز قابل چون و چرا نیست ما می گوییم خدا را عقلت قبول می کند بپذیر ولی هیچ وقت دست بشر را نمی بندیم که بگوییم آقا دیگر عقل تو نباید فضولی کند اینجا باید بپذیری ما خط قرمز نداریم و این نکته یکی از نورانیتهای اسلام است ما چیزهایی را که نداریم چرا به تبع الهیات لنگ مسیحی آنها را یدک بکشیم .خدا در فلسفه ما و در زندگی ما عقل را به ما معرفی می کند یعنی ما مثل پادشاهی مغرور می نشینیم عقل و ادراکمان را مثل مأمور می فرستیم ،ببینیم که آیا جهان خدایی دارد یا ندارد!اگر عقلمان به خدا برسد می آید به ما می گوید خدا هست و اگر نرسید می گوید نیست.

ادامه دارد .

تبیان شماره 13مورخ 1374سال سوم آذر،دی

تهیه وتنظیم از سیدمحمدحسین دریاباری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد