آوای وشتــــــــــــــــــــــــــــان

سید محمد حسین دریاباری هستم، روزنامه نگار ، نویسنده و مدیرمسئول نشریه گو یه در استان قم .تلفن تماس 09127625987 کانال تلگرام https://t.me/daryabary1339

آوای وشتــــــــــــــــــــــــــــان

سید محمد حسین دریاباری هستم، روزنامه نگار ، نویسنده و مدیرمسئول نشریه گو یه در استان قم .تلفن تماس 09127625987 کانال تلگرام https://t.me/daryabary1339

گفتگوی تبیان با دکتر سید یحیی یثربی ریاست دانشگاه کردستان و استا

گفتگوی تبیان با دکتر سید یحیی یثربی ریاست دانشگاه کردستان و استاد فلسفه در دانشگاه تبریز

پیرامون رابطه فلسفه با علم – عرفان – دین و اجتماع      مورخ1374

تبیان : رابطه فلسفه با عرفان – کلام – منطق و سایر علوم چگونه می باشد

؟جواب : این سوال را باید به چند سوال جداگانه تجزیه کرده  و مورد بحث قرار داد به این شرح:

1-      فرق فلسفه با سایر علوم چیست ؟ در جواب باید گفت : فلسفه با علوم به اصطلاح امروزی آن و چیزی در مقابل فلسفه این تفاوت را دارد که اولا قلمرو احکام و مسائل علوم محدوداند و همه هستی را در بر نمیگیرد بر خلاف احکام و مسائل فلسفی که جامع و فرا گیرند 0 البته منظور من از فراگیری  کلیت نیست چون کلیت در قوانین علمی هم مطرح هست احکام علمی و قوانین و مسائل علمی همه در عین ابطال پذیریشان کلی هستند اما کلی در حوزه خود نه نسبت به نگرش کلی به کل هستی 0 ثانیا – احکام و مسائل علمی متکی به تجزبه و آزمایش اند و آزمون و ابطال می پذیرند در حالی که قواعد و قوانین فلسفی هر گز با محک تجربه قابل ارزیابی نیستند 0 مثلا انبساط آهن در اثر حرارت  یک حکم علمی است که می توان آنرا با محک تجربه ارزیابی کرد و در صورت منفی بودن نتیجه حکم به ابطال آن کرد 0 اما اینکه وجود ممکن نیازمند وجود واجب است که یک مسئله فلسفی است هر گز با تجربه قابل ارزیابی نیست 0

2-       2- فرق فلسفه با عرفان چیست ؟ فلسفه با عرفان از چند جهت فرق دارد از جمله : الف – فرق در ابزار کار – ابزار کار فیلسوف – عقل و اندیشه است در حالی که ابزار کار عارف ریاضت و سلوک است  ب – فرق در هدف – هدف عارف فنا در حقیقت است در حالیکه هدف فیلسوف فهم حقیقت است 0 ج – فرق در محصول معرفتی – چیزی که سر انجام بدست فیلسوف می آید علم و آگاهی است ولی آنچه عارف بدست می آورد شهود است 0

3-       3- فرق فلسفه با کلام  کلام و فلسفه نیز از چند جهت با هم فرق دارند از جمله   الف – فرق در ابزار  اگر چه اهل کلام نیز همانند فلاسفه  از عقل بهره می گیرند  اما فلاسفه تنها از عقل و موضوعات عقلانی بهره می گیرند در حالی که اهل کلام از مسموعات دینی همانند آیه و حدیث و نیز از مسائل ارزشی مانند حسن و قبح نیز بهره می گیرند 0 ب – فرق در هدف – هدف فیلسوف فهم جهان و درک حقیقت است و هدف اهل کلام حمایت از عقیده شریعت خاصی است 0 از اینجا می توان فرق کلام و عرفان را نیز تا حدودی فهمید 0 اما فرق فلسفه با منطق  در این باره باید گفت که منطق چیزی در عرض فلسفه نیست بلکه منطق نسبت به فلسفه جنبه ابزاری دارد 0 به این معنی که فلسفه بر اساس تفکر استوار است و منطق هم وسیله ایست که به تنظیم تفکر کمک می کند 0

تبیان :  فلسفه مشاء با حکمت متعالیه چه فرق دارد ؟                   

  جواب : حکمت متعالیه عنوانی است که به معرفت شهودی عرفا ، می دادند ،صدرالمتالهین شیرازی معروف به ملا صدرا هم مدعی تاسیس مکتب خاصی بود که در آن مکتب میان فلسفه و عرفان و کلام آشتی ایجاد شده و در این مکتب به نیازهای هر سه چهار مکتب فکری پاسخ داده شد  صدرا نام این فلسفه و مکتب را حکمت متعالیه نامید که فرقش با فلسفه مشاء در آن است که اولا این مکتب جامع همه اقسام روشها و اهداف است ثانیا در فلسفه مشاء تنها از عقل بهره می گیرند  اما در حکمت متعالیه از ریاضت و سلوک و تعالیم دینی هم بهره می گیرند 0 البته این ادعای صدرا تا چه میزانی قابل قبول است و در کارش چقدر موفق است بحثی است دیگر که اینجا جای آن نیست 0

تبیان : مهمترین امتیاز فلسفه اسلامی با فلسفه اروپا چه چیزهائی می تواند باشد ؟

جواب : بنظر من مهمترین امتیاز فلسفه اسلامی با فلسفه اروپا  در عقلانیت و انسجام آن است 0 در توضیح باید به عرض برسانم که  جز عده محدودی از متفکران غرب  بقیه تحت تاثیر مسیحیت تحریف شده ، عقلانیت و انسجام را در تفکر از دست داده اند 0 از آنجا که الهیات مسیحی  غیر عقلانیست 0 یعنی اصولی مانند تثلیت و فداء هر گز با عقل و منطق قابل تحلیل و اثبات نیست  نوعی عقل ستیزی  یا بی اعتنائی به عقل  در نظام فکری آنان جا باز کرده که همین نکته  تفکر فلسفی غرب را هم کم و بیش تحت تاثیر قرار داده است 0 نه تنها امثال اگوستین که یک شخصیت مذهبی است  بلکه افرادی همانند دکارت و کانت هم با تمام قدرت فکری و تلاششان برای رهائی  از این مشکل نتوانسته اند در امان باشند 0 دکارت که حتی در بدیهیات شک می کند  ابتدا به گونه ای اعجاب آور خدا را مطرح می کند که انگار دیگر آن دکارت اندیشمند نیست 0 همینطور کانت او می آید و تمام دلایل و براهین اثبات وجود خدا را نقد می کند  اما بعدا می بینیم که کسی که این همه شمشیر بر عقل نظری می کشید ایمان را در پناه عقل عملی به میدان می آورد 0 و خود در مقدمه نقدش می گوید  (( می خواهم علم را کنار بگذارم تا جائی برای ایمان باز کنم )) فلسفه اسلامی  بخصوص فلسفه ای که ابن سینا پرداخته  جز در موارد محدودی که رنگ تصوف یا کلام می پذیرد در بقیه مسائل فلسفه ایست ناب  عقلانی و منسجم 0 اگر چه فلسفه اسلامی هم بعد از ابن سینا از طرفی دچار نوعی رکود شده و از طرف دیگر با تصوف و کلام در آمیخته و طبعا صفت ناب و عقلانیت خود را تا حدودی از دست داده  اما همچنان انتظام خود را حفظ کرده است 0 فرق دیگری که فلسفه ما با فلسفه غرب دارد و این باریک عامل ترجیح در فلسفه غرب است واین آن است که فلاسفه غرب از حالت سنتی سابق بیرون آمده و دست به ابداع و ابتکار زده اند و از طرف دیگر به دست آوردهای علوم توجه دارند 0 اما متفکران ما بیشتر بر روش سنتی وفادارند و بر علوم جدید توجه نکرده و متافیزیک ما را با فیزیک جدید پیوند نداده اند و حتی قطع پیوندش را از فیزیک قدیم هم زیاد جدی نگرفته اند 0

تبیان : آیا پیشرفت علوم در فلسفه تحول ایجاد کرده است ؟

جواب : بدون شک  هیچگاه متافیزیک  از فیزیک بی نیاز نبوده و نخواهد بود0 بنا بر این تحول در متافیزیک و علوم طبیعی و تجربی  حتما در تحول و تکامل فلسفه موثرند 0 من در کنفرانس فیزیک که حدود یکسال و نیم پیش  در دانشگاه کردستان برگزار شد  بحثی داشتم در رابطه فیزیک و متافیزیک و در آن بحث به موارد متعددی از این رابطه اشاره کردم که در این مقاله یکی از آنها را باختصار مورد بحث قرار می دهیم که در واقع مهمترین آنهاست و آن عبارتست از تحصیل مقدمات  باین معنی که فلسفه برخی از مقدمات خود را از علوم می گیرد 0 پس قسمتی از احکام فلسفی بر پایه مقدمات علمی استوارند 0 برای مثال 0 در فلسفه ما  در ترتیب صدور و آفرینش موجودات  وجود ده عقل ((عقول عشره )) مطرح است اینکه باید صادر اول عقل باشد دلیل و مبنایش قاعده ((الواحد  لا یصدر عنه الاالواحد )) است 0 اما اینکه تعداد این عقول باید ده عقل باشد  مبنایش تنها فیزیک است و نجوم  برای اینکه در آن زمان بر اساس هیئت بطلمیوسی نه فلک داشتیم  و اگر هیئت قدیم تعداد افلاک را صد می دانست حتما فلسفه آن روز تعداد عقول را یکصد و یک عقل فرض می کرد  همچنین اگر فلاسفه پیشین از قوانین امروزی حرکت آگاه بودند هرگز برای توجیه حرکت دورانی اجرام آسمانی به فرض نفوس برای آن اجرام مجبور نبودند  اما چون از قوانین حرکت امروزی خبر نداشتند و یگانه حرکت طبیعی شناخته شده آن روز هم حرکت مستقیم بود بنا بر این حرکت دورانی اجرام آسمانی را نمی توانستند یک حرکت طبیعی فرض کنند  و به ناچار آن را حرکت ارادی دانسته و افلاک و اجرام آسمانی را دارای روح و جان می پنداشتند 0 بنا بر این هرگز نباید رابطه فیزیک با متافیزیک قطع شود و شاید امروزه یکی از اشکالات فلسفه اسلامی در حوزه و دانشگاه آن باشد که نسبت به مسائل فیزیک کم توجه است 0

تبیان : در گذشته ظاهرا دایره فلسفه توسعه داشته و در حال حاضر قلمرو آن محدود گردیده است لطفا بفرمائید آنچه که از قلمرو فلسفه کاسته شد شامل چه موضوعاتی است ؟

جواب : در حال حاضر از قلمرو عنوان فلسفه کاسته شده است اما اینکه شامل چه علومی است ؟ و چه علومی از این قلمرو بیرون رفته اند ؟ بنظر من نباید اینگونه بگوئیم  باید بگوئیم در این قلمرو چه چیزی مانده است ؟ برای توضیح این مطلب باید به عرض برسانم که فلسفه در زمان سابق به معنی مطلق دانش بشری بود 0 و این معرفت یعنی  مجموعه معرفت بشری به دو قسمت عملی و نظری تقسیم می شد و هر یک از دو قسمت عملی و نظری را هم تقسیم می کردند به سه قسمت 0 این هم ناشی از مقید بودن قدیمی ها بود به هماهنگی الان در طبقه بندی ها زیاد مقید به هماهنگی نیستند  همانطور که شعر نو پایبند و زن و قافیه نیست  طبقه بندی ها را آزاد طبقه بندی می کنند ولی سابق می دیدند یک طرف سه تا است آن طرف دیگررا هم سعی می کردند طوری جمع و جور کنند که دو تا یا چهار تا نشود  همان سه تا بشود 0 بنا بر این آمدند گفتند  حکمت نظری سه قسم است  طبیعیات  ریاضیات و الهیات  0 حکمت عملی را هم قرین همین سه قسم کردند  اخلاق و تدبیر منزل و سیاست 0 اخلاق در دایره محدودتری است و فردی است 0 تدبیر منزل شامل محیط محدودی است که خانواده است 0 سیاست محیط باز تر و کلی تری است که جامعه است در مورد حکمت نظری طبیعیات شامل کلیه علوم تجربی می شود که الان داریم 0 پس اینها همه زیر بال فلسفه بود ریاضیات هم شامل همان ریاضیات و حتی موسیقی و ستاره شناسی می شد 0 همه اینها زیر عنوان فلسفه بودند ولی یک قسمت می ماند که راجع به کل هستی بحث می کرد  راجع به علل پیدایش پدیده ها بحث می کرد مبداء و معاد در آنجا مطرح می شد که خود ارسطو هم برای آن قسم نامی نگذاشته بود 0 ولی در طبقه 

بندی کتابهایش این قسم ، بعد از طبیعات قرار داشت و لذا نامش را گذاشتند ما بعدالطبیعه و متافیزیک یعنی فصلی که بعد از طبیعت بود و معنی آن این جور به نظر می رسد و حتی گاهی عوامانه فکر می کنند یعنی  علمی که در باره آنسوی طبیعت بحث می کند در حالی که ما در فلسفه هم از طبیعت بحث می کنیم هم از ماوراء طبیعت  اما در واقع این نام را از جایگاه خودش در تنظیم کتابهای ارسطو به یادگار برده است 0 این قسمت را بعدها تحت عنوان فلسفه اولی یا الهیات نام گذاری کرد ند دلیلش را هم در بحث گذشته گفتم  شاید هم نام الهیات در زمان ارسطو روی این قسمت گذاشته شد الان تنها چیزی که زیر عنوان فلسفه مانده است همان ما بعدالطبیعه یا الهیات است بقیه علوم از زیر بال فلسفه بیرون رفته اند 0 منتهی در مغرب زمین آمدند یک سری چیزها را وارد فلسفه کردند یعنی فلسفه تنها آن بخش از الهیات قدیم نیست  اینها آمدند روی منطق یک سری کارهائی کردند که الان در فلسفه از آن بحث می کنند آمدند بحث معرفت شناسی را خیلی وسعت دادند که در زمان ارسطو از آن  در لابلای مسائل دیگر بحث می شد مثلا  در کتاب برهان منطق یا در لابلای بعضی مسائل دیگر متافیزیک بحث می شد که الان خودش یک فصل مستقلی شده است  حتی گاهی بحث های معرفت شناسی بیش از بحث های اصلی فلسفه است  این بحث اکنون عملا در جنب مسائل فلسفی قرار گرفته و بعدا فلسفه علم را هماهنگ کردند با بحث های فلسفی  که در واقع چیز بینا بینی است تقریبا بحث فلسفی است ولی نه فلسفه به معنی الهیات قدیم آن ، اما بهر حال این هم الان جزء عنوانهای فلسفه شده است 0 بهر حال آنچه که الان زیر عنوان فلسفه مانده آن مباحث الهیات است  بعلاوه یک سری بحثهای معرفت شناسی و یک سری پژوهشهای مربوط به منطق 0 منتهی یک فرقی که فلسفه ما با فلسفه غرب دارد ( فلسفه سنتی ما با فلسفه جدید غرب ) این است که فلسفه در زمان ابن سینا زیاد کارائی اجتماعی نداشت  کارائی عملی نداشت  بیشتر کارائی فکری داشت مثلا فکر می کردند که آدم اگر فلسفه بخواند عقایدش دقیق تر و عمیق تر می شود  ولی الان متفکران و فیلسوفان در مغرب زمین خط عملی می دهند  خط زندگی برای مردم می دهند  ولی متاسفانه فلسفه ما از این حال و هوا خالی است و یکی از دلائل بی توجهی امروزی ها به فلسفه همین است که عملا می بینند فلسفه در زندگی روزمره زیاد دخالت ندارد 0 مثلا یک فلسفه اگزستانسیا لیسم یا اومانیسم در غرب می آید خط نشان می دهد می گوید ما بر اساس همان دیدگاهها تحت تاثیر پیشرفت علوم تجربی قرار گرفته ایم 0 برای ما یک سری چیزها معلوم و مشخص شده و یک سری چیزهایی هستند که اصلا در دسترس ما نیستند که بدانیم هستند یا نیستند 0 مثلا این جهان آغاز دارد یا ندارد ؟ به سادگی معلوم نخواهد شد 0 بنا بر این در باره اثبات خدا و اینگونه مسائل هم زیاد حق  پافشاری نداریم  یعنی چیزی است که برای ما ثابت نشده  یا مثلا اثباتش مشکل است اینها در واقع به نوعی با الحاد همسایه می شوند اگر چه عملا لب  به این کلام نمی گشایند ولی یا می گویند نمی دانیم یا می گویند اصلا مربوط به ما نیست 0 وقتی یک فیلسوف یا یک فلسفه این موضع را گرفت  برای جامعه دستورالعمل دارد به جامعه می گوید که خودتان هر گونه دلتان می خواهد زندگی کنید  یعنی یک چهارچوب تعیین شده قبلی برای شما نیست  حالا ببینید مثلا  ازدواج هایتان هر جور به نفعتان می باشد هر جور لذت بخش تر است  هر جور شادمانه تر است آن جور برگزار کنید  این کار چهار چوب قبلی ندارد  همچنین رفت و آمدهای شما  آرایشتان  لباستان  حرکاتتان  بازارتان  سرمایه تان هرجورکه به نفعتان است این جور برنامه ریزی کنید و اجرا کنید یعنی  می گویند  ای انسان خودت هستی وبس  چیزی بالای سرتو نیست و آن سوی پرده هیچگونه برنامه ای برای تو ریخته نشده است تو در این جهان رها شده ای حالا خودت هستی  بنشین برای خودت برنامه ریزی کن 0 ببین چکار می کنی ؟ در تشبیه ما می توانیم اینگونه بگوییم که ما پنج تا بچه را فرض کنیم در یک جا و پنج بچه را فرض کنیم در جای دیگری این پنج تا بچه را در یک مورد فرض کنیم که پدر و مادر دارند  فرهنگ و آداب و رسوم دارند  طبعا برای اینها هزار جور چهار چوب تعیین می شود که باید این جور سلام کنید این جور بلند شوید این جور بنشینید این جور بخندید فلان جا نروید  فلان جا بروید ولی آن پنج تا بچه دیگر را اگر فرض کنیم در یک بیابانی رها کرده اند و ارتباطشان هم با همه قطع است وقطع هم خواهد بود برای ابد 0 به آنها می گویند که آقا شما کسی بالای سرتان نیست حالا دیگر هر طوری که راحت هستید آن طور برنامه ریزی کنید و زندگی کنید 0 غرب الان کارش را برده روی همین فلسفه 0 همین دموکراسی و لیبرالیسم غرب یک مقدار هم از این دیدگاه آب می خورد که ما خودمان هستیم بیایید ببینیم چه می توانیم بکنیم 0 اما در فلسفه های ما در فلسفه الهی ما  بالاخره خدا را اثبات می کنیم  شریعت را اثبات می کنیم  و هزار جور آقا بالا سر اثبات می کنیم 0 ما دیگر نمی توانیم دستور آنها را نه بگوییم 0 ما نمی توانیم بگوییم حالا خودمان هستیم هر جور تصمیم می گیریم  بگیریم 0 ما باید همیشه گوش بفرمان خداوند و بزرگانمان باشیم 0 خوب آن مبنا ها را اثبا ت می کنیم  در فلسفه مان مطرح می کنیم  اما در عمل فلاسفه ما پیشاپیش مردم نیستند 0 در مسائل سیاسی و اجتماعی بر اساس آن مبناها که قبول کرده اند عمل نمی کنند خط نمی دهند 0 فلاسفه غرب روی مبناهای فلسفه شان بجامعه خط می دهند متفکران ما هم روی مبناهایی که به آنها رسیده اند باید به جامعه شان خط بدهند 0 ولی ما در این خط دادن ضعیف هستیم و لذا فلسفه مان جایگاه اجتماعی خودش را ندارد 0 آنان اگز یستا نسیا لیسم را ضمن رمانها  فیلمها  تحلیل ها  شعرها و ترانه ها به خورد مردمشان می دهند 0 ولی ما مثلا تفکر توحیدی را نمی آئیم در نمایش نامه هایمان  در شعرهامان در خطوط فرهنگی و سیاسی و اجتماعی مان مطرح کنیم 0 برای نمونه عرض می کنم که ما در جامعه مان برای مردم مشخص نکرده ایم که اشعری گرا باشند یا معتزلی  ما اگر قم باشیم ، حوزه باشیم بحث می کنیم ما اشعری را قبول نداریم  اشاعره را قبول نداریم برادران اهل سنت ما کلا پیرو مکتب اشعری هستند ولی می بینی که یک جوان سنی هم اشعری است و هم معتزلی  یک جوان شیعی هم  هم اشعری است و هم معتزلی 0 برای نمونه عرض می کنم اشعری می گوید تمام کارها و تمام فعلها منشاءاش حضرت حق است  معتزلی ها می گویند جهان  جهان علل و اسباب است 0 اما همه شما به رادیو و تلویزیونمان گوش بدهید خبرهائی که می گویند می بینید گاه معتزلی هستند و گاه اشعری هستند ما معمولا در موفقیت ها اشعری ماب می شویم می گوییم خدا بوده این را کرده و آن را کرده ولی وقتی مشکلات پیش می آید همه معتزلی می شویم 0 بنا بر این فلسفه ما باید یک مقدار به مسائل عملی بپردازد 0 زیر بنای مسائل عملی و ارزش در فلسفه مشخص می شود 0 بر اساس فلسفه مان باید بیاییم به جامعه مان خط عملی بدهیم 0 اگر چه ربطی به بحث ما ندارد ولی چون نکته مهمی است بمناسبت عرض می کنم که  هدایت جوانها بطرف خطوط عملی فلسفه ی (( اگز یستا نسیا لیسم )) آسان است 0 چرا ؟

چونکه در این مکتب محور اصلی خود همان جوان است ما اگر مکتبی امرای داشته باشیم که بگوییم ببین دلت چه می خواهد،همان را عمل کن!دیگر پشتوانه نیرومند دیگری نمی خواهیم.و لذا غرب در جاری کردن فلسفه اش در میان جوانان موفق است.چرا؟ چون مطابق میل جامعه است به آنها ندا می دهد که هیچ آقا بالا سری نیست خودتان بیایید برنامه ریزی کنید و ببینید چه به نفعتان است آن جور عمل کنید .آزادید اگر مویتان را آرایش می کنید،یا ازدواج کنید یا هر کار دیگر ،مهم خواست شما و هدف آسایش و آرامش خودتان است .و لذا تمایلات بشر پشتوانه آن مکتبها است ،بشر نیز یگانه چیزی که از قدیم به آن دل خوش است همین تمایلات است .حتی وجود نبی اکرم صلوات الله علیه و آله را رها می کردند و به دنبال تمایلات خود می رفتند که همان لهو و تجارت است :"و اذا راءو اتجاره او لهوا انفضوا الیها و ترکوک قائما" غرب هم عملا همان لهو و تجارت را برای مردم جور کرده است .از تجارت منظور درآمد است خوب الان سعی می کنند رفاهی در جامعه بوجود بیاید ،لهو هم که برایشان فراهم است .سرگرمی ،تلویزیونهای جورواجور و برنامه های ورزشی جورواجور. اما ما در جامعه مان ببینیم آیا محور جامعه مان را بر اساس فلسفه و تفکرمان،لهو و تجارت قرار می دهیم؟حتما نه ،اما یک مرتبه می بینیم که ما در یک قسمت نادانسته همین جور همان برنامه ها را به خورد جوانهامان می دهیم انگار جوان ما هم جوانی است که باید بخورد و سرگرم بشود.ما هم مثل آنها مسابقه پشت سر مسابقه ، برنامه به دنبال برنامه ،فیلم تلویزیونی و فلان و بهمان. واقعش این است که فلسفه های ما فلسفه های آرمانی است ،اما فلسفه های اگزیستانسی می گویند آقا خودتان هستید ببینید از چه خوشتان می آید همان را انجام دهید .اما فلسفه های آرمانی می گویند آقا بالا سر دارید ببینید آن از شما چه می خواهد او چه دستور به شما داده انجام دهید.کشیدن جوانان به سوی نیازهای خودشان زحمت نمی خواهد،اصلا خودش می رود به دنبال نیازهای خودش .بنابراین فلسفه های آنها از نظر عملی شدن مشکلی ندارد .اما جوانهای ما را به طرف ارزشهای آرمانی مکتبهایمان بکشیم زحمت دارد و برنامه ریزی می خواهد که این هم به عهده همین کسانی است که همین آرمانها را مطرح می کنند.مشکل متفکران غرب در اینجا کم است چون آنها می خواهند جوان دنبال همان چیزی برود که دلش می خواهد.او خودش می رود و این فقط یک خط می دهد ،از پشت سر سوت می زند آنها را نمی راند،فقط تجویز می کند.ولی ما می خواهیم که مردم به دنبال چیزهایی بروند که در خیلی جاها هم زیاد به دل خواهشان نیست. قید آفرین است،تکلیف است، تکلیف یعنی زحمت ،دردسر. برای اینکه جوان ،نسل جوان تکلیف را تحمل بکند آیا متفکران ما که تکلیف را مطرح می کنند هیچ در فکر ایجاد زمینه ای برای تحمل تکلیف در جوانهایمان هستند ؟ یا می خواهیم جوان ما ،جوان همان اگزیستانسیالیزم اروپا باشد ،اما مقید به تکلیف،چنین چیزی ممکن نیست.زیرا جوانی که بخواهد تکلیف انجام بدهد، پرورش جداگانه ای می خواهد.بنابراین ما باید به مسئله پرورش و تربیت و مسایل نظری اهمیت بدهیم که متأسفانه نمی دهیم اواخر کتابها جزئی با این مسائل ور می روند. سابقا در قم این همه مسائل نظری می خواندیم اما قسمتهای عملی و مربوط  به عمل را اصلا،حتی به آن اندازه سنتی محدودش هم،با درس نمی خواندیم.

تبیان:بسیاری از دانشمندان با تحصیل و تدریس فلسفه مخالف بوده یا هستند دلائل عمده مخالفت آنها چیست؟

جواب:این دانشمندان به دو دسته تقسیم می شوند.یک سری دانشمندان برخاسته از یک موضع خاص سیاسی و حزبی بودند مثل دانشمندان مارکسیست که می گفتند فلسفه خرافات است و ارزش علمی ندارد .خودشان برای خودشان با فلسفه مخالف نبودند به قول خودشان یک فلسفه علمی تبلیغ می کردند که همان فلسفه مارکسیستی بود که می گفتند اینها خوبند و بقیه بی پایه و مردوداند. یک سری از مخالفان فلسفه هم متشرعانی هستند که می گویند.فلسفه فضولی می کند درباره شریعت ،روی فهم شریعت.اینها از قدیم بوده اند حتی در زمان خود ابن سینا و قبل از ابن سینا هم این مخالفتها بوده است،الان هم در حوزه های ما مخالفتهایی بوده و هست . اگر چه اخیرا در سایه نفوذ امام رضوان الله علیه وضع بهتر شده است.ولی خوب خود امام به خاطر همین ترویج فلسفه در حوزه مشکل داشتند.یک نوع مخالفت هم از طرف پیروان و شیفتگان علوم تجربی است که می گویند آقا فکر نان کن که خربزه آب است ،می گویند آقا این فلسفه به ما چه می دهد . وجود اصیل است یا ماهیت ،چه فرق می کند.شما باید کاری کنید که نان در بیاید ،آب در بیاید بالاخره زندگی بگذرد ،برای بشر نفع داشته باشد .به ما چه که وجود اصیل است یا ماهیت .به ما چه جهان آغاز دارد یا ندارد.ولی چنانکه در فایده فلسفه توضیح دادم این مخالفتها هیچکدامشان درست نیست اولا آن فلسفه علمی که می گویند یک شعار خالی است.زیرا علم نمی تواند فلسفه کلی تنظیم کند.چون علم در هر قسمتش محدود نگر است و ناپایدار.در حالی که فلسفه و جهان بینی باید کلی نگر بوده،بر اصول پایدار  متکی باشد در برابر متشرعان نیز باید گفت:فلسفه اصلا خودش یک تلاش مستقل انسانی است.باید همیشه راه این تلاش باز باشد .حالا با دین هم چقدر تطبیق بدهد یا ندهد،آن دیگر مربوط به خود دین است که تا چه حد معقول و عقلانی باشد و از طرف دیگر مربوط به درست فکر کردن است و آن بحث دیگری است اما اینکه فلسفه آب و نان ندارد ،این را هم عرض کردم از اول معلوم بود.حتی خود ارسطو می گوید:"این علم علم خدایان است"چون انسانها ناقص اند و لذا باید به دنبال اغراض خود باشند .و این مسائل دنبال اغراض مادی نیستند،دنبال یک سری هدفهای والاست که انسان هم نمی تواند بدون آن هدفها زندگی کند .بنابراین از چند جهت به فلسفه حمله می شود یک سری حمله هایی هم از طرف عرفای ماست.آنها می گویند فلسفه غرور می آورد و انسان را از کشف حقیقت محروم می کند .بالاخره از چندین طرف به فلسفه تاخته اند و هر کس هم هدفش از این حمله یک چیز بوده است.کمونیستها هدفی داشتند .متدین ها هدف دیگر دارند که اینها می آیند مردم را در اصول دین به شک می اندازند و عقاید خودشان را هم نمی توانند درست کنند ،چه معاد جسمانی یا مثلا حدوث جهان را سرانجام منکر می شوند که خلاف متون دینی است یک سری متجددین هم به خاطر اینکه منافع علمی ندارد و یک چیز عملی نیست با فلسفه مخالفت می کنند.عرفای ما هم از این نظر که فلسفه،حقایقی را که با کشف و سلوک و تصفیه می توان به آن رسید ،برای ما تأمین نمی کند و لذا باید زیاد به آن مغرور نبود،البته فلسفه را نفی نمی کنند ولی تحقیر می کنند که تا عده ای را نفریبد و از آن سلوک و سیر باطنی باز ندارد.

تبیان:کدامیک از مسائل فلسفی ریشه در متون دینی داشته و دارند؟آیا ادیان الهی فلسفه را تأیید می کنند؟میزان آن در چه حد و مقدار است؟

جواب:این بر می گردد به اختلاف علم و دین یا عقل و دین.متأسفانه در مسیحیت(چنانکه در بحث گذشته گفتم اصلا اصول مسیحیت با اندیشه و استدلال سازگار نیست) اینها مجبور شدند که بگویند این دو،یعنی علم و دین همدیگر را تأیید نمی کنند،این حوزه جداگانه ای دارد و آن هم حوزه جداگانه ای ، اما چون دین اسلام دین معقولی است ،در اسلام اکثرا معتقدند که دین و فلسفه به هم می رسند و همدیگر را رد نمی کنند.دو نامند برای یک حقیقت ،دو زبانند برای یک معنا ،اینها با هم تضادی ندارند.خود ملاصدرا از کسانی است که مدعی است که دین و فلسفه هرگز همدیگر را نفی نمی کنند.اما خوب فلسفه را به معنی خاص آن اگر بگیریم مثلا:فلسفه ماتریالیستی صد در صد دین را قبول نخواهد داشت و دین را هم اگر به معنی آن محدود نگری ،نگرش تند و تعصب آمیز معروفش بگیریم،هرگز زیر بار فلسفه نخواهد رفت و حکمت یونانی را برخلاف معرفت ایمانی خواهد یافت.

تبیان:مهمترین تألیفات فلسفی که بعد از انتشار ،ابداع و ابتکار و نوع آوری از خود نشان دادند کدامند؟

جواب:بارها گفته ام و بار دیگر می گویم که هنوز در فلسفه ارسطو جایگاهش محفوظ است.انسانی که خیلی کار کرده هم در ابداع و هم در تنظیم مطالب پیشینیان .او همینطور که منطق را تنظیم کرده و این افتخار با اوست ،در فلسفه هم کار زیاد کرده است.بعد از آن هم هر کس برای خودش کار کرده است ولی در جهان اسلام من معتقدم روی دست ابن سینا دست نداریم .ابن سینا بهترین و برترین تنظیم فلسفی را ارائه داده است.ملا صدرا هم نوآوری هایی داشته ،ولی نوآوری هایش بیشتر در ترکیب فلسفه و تصوف بوده نه در خط فلسفی محض.او مقداری عرفان را با فلسفه ترکیب کرده ،حالا یک عده با آن موافق اند و یک عده هم مخالفند.بهر حال ایشان کارهای جالبی را انجام داده است.متأسفانه بعد از ملاصدرا ما تحرک چندانی نمی بینیم شاید دلیلش آن باشد که ملاصدرا تنازع را از میان برداشته است.آنچه نوآوری را ایجاد می کرد ،تنازع و درگیری است ملاصدرا آمده یک حالت آشتی مانندی بین عرفان و فلسفه و کلام ایجاد کرده و همه دور هم جمع شده اند دیگر دعوی هم ختم شده.یکی این که او هم مرد بزرگی بوده که این شیفتگی ، پیروان و شاگردان و نسل بعدی باعث شده که زیاد جرأت و جسارت به خرج نداده اند .اما خوب به هر حال هر کس نسبت به خودش یک نو آوری هایی داشته.مرحوم علامه طباطبایی تحت تأثیر یک سری بحث ها در غرب بوده اگر چه با ترجمه های محدود مثل سیر حکمت در اروپا ،یک سری ابداعاتی در فلسفه کرده است که نمونه اش همان روش رئالیسم است که هم از نظر محتوا یک مقدار ابداع دارد و هم از نظر شیوه تنظیم مطالب که از سبک منظومه،اسفار و اینها یک مقدار خودش را کنار کشیده است.بعد از مرحوم علامه طباطبایی هم ما بالاخره شخصیتهایی داریم که نسبت به خودشان کار می کنند ولی در حوزه های ما یک ایراد و در دانشگاههای ما هم یک ایراد دیگر هست در حوزه های ما کار عمیق است ولی بیش از حد ،سنتی است و ابداع و نوآوری زیاد مطرح نیست.و من در حوزه در شرایط فعلی آقای مصباح را با حرکت تر از دیگران می بینم که مخصوصا در تألیفاتش معلوم است.ایشان نکات نو متعددی را مطرح کرده اند ولی هنوز آن هم سازماندهی نشده و ما احتیاج داریم که در فلسفه مان یک ابداع و ابتکار و ابداعات چشمگیری مشاهده شود .در خارج از حوزه و دانشگاه هم تلاشهایی می شود ولی زیاد عمیق نیست .خوب انشاءالله امیدواریم در آینده دانشگاهها از عمق برخوردار بشود و حوزه ها هم از ابداع ،و دست به دست هم بدهند .مخصوصا با توجه به دستاوردهای فیزیک جدید و علوم جدید انشاءالله یک حالت ابداعی در فلسفه مان بوجود بیاید.ولی خوب غربی ها ابداعات زیادی دارند .اگر چه شاید زیاد هم ابداعاتشان مفید نبوده است ولی خوب هم از نظر سبک و سلیقه ،هم از نظر شیوه بحث و هم از نظر ایجاد مسائل جدید خیلی فرق کرده اند مثلا دکارت قابل مقایسه با آگوستین نیست،از نظر شیوه بحث و غیره یا کانت و دکارت با اینکه فاصله شان خیلی کم بوده ولی سبک و سلیقه و مباحثشان خیلی با هم فرق دارد.ولی حوزه های ما نسبت به آنها سنتی تر است .دانشگاههای ما هم اگر چه سنتی نیستند ولی متأسفانه پیشرفت زیادی ندارند،به خاطر اینکه جدی نمی گیرند و عمقی کار نمی کنند.

تبیان : کدامیک از مسائل فلسفی برای مردم و جامعه آنها به طور محسوس کاربرد جدی دارد؟

جواب:قبلا هم در این  باره بحث کردیم اگر من می دانستم این سؤال هست آنجا به آن طول و تفصیل بحث نمی کردم ولی الان هم باز عرض می کنم تمام مسائل فلسفی کاربرد جدی دارد،مستقیم یا غیر مستقیم .منتهی یکی از اشکالاتمان این است که هنوز فلسفه را جدی نمی گیریم یا می بینید من فکر می کنم به عنوان یک آدمی که در فلسفه کار می کنم کارم این است که درب را ببندم و ایراداتی را به ابن سینا وارد کنم ،بحث کنم و ترجمه کنم و آن یکی هم همینجور. ولی فلسفه در حقیقت مثل رسالت است مثل نبوت است .فلسفه باید بیش از آنکه به مسائل نظری بپردازد به مسائل عملی هم بپردازد .الان بعضی از کسانی که در دانشگاهها هستند کم کم بحثهای حکومتی و سیاسی و این جور چیزها را مطرح می کنند.در حالی که اهل فلسفه در حوزه هایمان اصالت وجود تدریس می کنند .ولی راجع به سیاست در فلسفه مان هیچ بحث نمی کنند در صورتیکه در کنار همان بحث اصالت اخلاق در فلسفه بحث نمی کنیم.مشکل ما یک مقدار همان رعایت وضع سنتی قبلی است یک مقدار هم بی توجهی به نیازهای جامعه و الا دیگر انتزاعی ترین ،کلی ترین مسأله فلسفه همان اثبات خداست.که خود اثبات خدا هم یک دنیا مسائل عملی به دنبال دارد .یعنی اگر خدا باشد یا نباشد یک دنیا وضع عمل ما فرق می کند .مثلا حلال و حرام وقتی است که خدایی باشد .خوب اگر نباشد حلال و حرام هم نداریم .بنابراین آن انتزاعی ترین مسأله فلسفه باز با عمل ارتباط تنگاتنگی دارد.منتهی این خود ما هستیم که باید درباره سیاست بحث کنیم ،درباره اخلاق بحث کنیم و درباره مسائل اجتماعی بحث کنیم.خوب این بحثها را گذاشتند برای کسانی دیگر مثلا آقای مصباح دیگر به خودش اجازه نمی دهد درباره مثلا وضعیت جوانان یا مثلا فیلمهایی که نمایش داده می شود بحث کند.در حالی که محتوای فیلمها را باید فلسفه خط بدهد اینها را ما دخالت نمی کنیم گذاشتیم در اختیار یک عده ای که خودشان هر جور که دلشان بخواهد یا از هر فلسفه ای الهام بگیرند تنظیم کنند.ولی خوب مسلما تمام مسائل فلسفی نوعی با عمل ارتباط دارند بعضی هایشان صرفا ارزشی و دستوری اند .مثل مباحث اخلاق و سیاست و تدبیر منزل و یک سری شان هم مستقیما ارزشی نیستند ولی به ارزش ارتباط دارند،مثلا همان وجود قیامت اگر بدانیم قیامتی هست باید یک حساب و کتاب داشته باشیم و اگر بدانیم نیست یک حساب و کتاب دیگر.

تبیان:مسأله شناخت چیست که پیرامون آن بحثهای جدی به عمل آمده و قدمت آن به چه زمانی برمی گردد؟

گروهها و شخصیتهای علمی که در این زمینه بحث و گفتگو کردند چه کسانی هستند در صورت امکان برای خوانندگان ما توضیح بفرمایید.

جواب:من برای اینکه خوانندگان ما در سطح عمومی این نکته را خوب متوجه بشوند یک مثال می زنم:ببینید در دادگاهها معمولا پرونده متهمی مطرح می شود و گاهی پیش از طرح پرونده متهم معترض است که دادگاه صلاحیت رسیدگی به پرونده را ندارد ،در این صورت دادگاه اول پرونده را می گذارد کنار و بحث دیگری را آغاز می کند در این باره که آیا این دادگاه صلاحیت رسیدگی  به این پرونده را دارد یا ندارد؟همچنین ما یک وقت می خواهیم پرونده جهان را باز کنیم و حکم کنیم که این جهان چیست؟از کجا آمده ؟به کجا می رود؟که این فلسفه است یعنی آن رسیدگی به پرونده که می خواهیم حکم صادر کنیم فلسفه است ولی اگر روزی یکی پیدا بشود به ما بگوید که اصلا از کجا معلوم که جنابعالی می توانید در این باره رسیدگی کنید و حکم صادر کنید؟از اینجا شناخت شروع می شود ،شناخت بازگشت انسان است به ارزیابی قوا و امکانات ادراکی خودش در فهم جهان.یعنی اگر ما حکم صادر کنیم درباره جهان که این چنین است و آن چنان .این می شود فلسفه یا علم.اما اگر برگردیم و بپرسیم که آیا واقعا چشم ما می بیند و ذهن ما می فهمد؟این می شود شناخت.مگر بشر این کار را کرده است؟بلی.این در سؤالتان بود که از چه زمانی ،و قدمت آن به چه زمانی برمیگردد ؟قدمت آن خیلی است .بشر در مرحله عوامی به ارزیابی قوای خودش نمی پردازد اما از آن روزی که دقت کرده و سطحی نگری را کنار گذاشته ارزیابی قوای ادراکی هم شروع شده است.از پیش از سقراط ارزیابی ذهن شروع شده و یک عده سوفسطایی هم پیدا شدند که اصلا به این نتیجه رسیدند که قوای ما اصلا قدرت فهم جهان را ندارند یعنی آن قاضی که می خواهد پرونده را باز کند اشتباه می کند چون پرونده برای این قاضی قابل داوری نیست.ما اگر ساده باشیم داده های قوای ادراکی مان را بطور مطلق می پذیریم مثل توده مردم که چشمشان هر چه می گوید ،می گویند بلی،می گوید خورشید به اندازه یک بشقاب است ،می گوید ماه به اندازه یک بشقاب کوچکتری است می گوید ستاره به اندازه یک سر میخ است او هم می پذیرد ولی وقتی یک ذره دقت کرد می گوید ببینم آیا چشم من همه جا را درست نشان می دهد با کوچکترین دقتی فوری می فهمد که چشمش نزدیک را بزرگ می بیند و دور را کوچک!پس بنابراین قدرت داوری چشم ما در حجم اشیاء به هم می خورد .چرا؟ مثلا حجم انسان چقدر است؟ در دو متری می بینید یک اندازه است در پانصد متری می بینید اندازه دیگر،در دو کیلومتری نگاه می کنید یک اندازه دیگر! کدامش درست است ؟هواپیما همان است که شما در سی هزار پایی می بینید یا هواپیما همان است که شما در فرودگاه می بینید هر دو را چشم شما به شما می دهد وقتی که این مقایسه ها را نکند انسان ساده فکر می کند خورشید همان اندازه است ولی وقتی که تجربه به ایشان ثابت کرد که همه چیز از دور کوچک به نظر می رسد و از نزدیک بزرگ ،متوجه می شوید که چشم مطلق نیست .ذهن هم همینطور ،از کجا معلوم که ذهن من درست کار می کند؟ اصولی که در ذهن خود به آنها اطمینان داریم به کجا متکی اند ؟با چه معیار می شود به درستی و نادرستی آنها پی برد؟این گونه بحث می شود همان بحث شناخت.بنابراین شناخت برگشت ماست به بررسی قوا و ابزار و امکانات و راههای تفکر و قوای ادراکی مان از حواس و عقل گرفته تا ابزار کار دیگر ما مثل منطق و تجربه که اگر اینها را ما بررسی کنیم که آیا اینها صلاحیت دارند یا ندارند این می شود همان بحث شناخت.در شناخت هم از قدیم فرقه های مختلفی پیدا شدند بعضی شکاک مطلق بودند که اصلا نفی کردند قدرت قوای ما را برای فهم جهان ،بعضی ها گفتند نه می توانیم بفهمیم آنهایی که گفته اند می توانیم بفهمیم بعضی ها گفتند با عقل می توانیم بفهمیم،بعضی گفتند نه ،فقط حوزه تجربه اطمینان است.بعضی ها گفتند نه خیر.اصلا نه عقل نه تجربه ،ما جهان را فقط در سایه سلوک و ریاضت می توانیم دریابیم یک سری بحثهای دیگر هم کمونیستها مطرح می کردند آنها دیگر زیاد جنبه علمی نداشت،بازی بود.در واقع،بحث شناختهای خاص مارکسیستی و غیره برمی گردد در اصل به همین مسأله که آیا ما باید از حس استفاده کنیم یا از حس و عقل با هم استفاده کنیم ؟فقط آنجائیکه تجربه هست یا جاهای دیگری که تجربه هم نباشد می شود اطمینان کرد چگونه و چرا؟ اینگونه مسائل ،مسائل شناخت اند.

قسمت آخر

تبیان شماره 15-14سال چهارم فروردین – اردیبهشت 1374

تهیه وتنظیم از سیدمحمدحسین دریاباری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد